جزء 21
جنگ احزاب
مسلمانان که از پشت سر خود (داخل مدینه) از جانب بنی قریظه در مورد خانواده هایشان ایمنی نداشتند و نیز از مقابل، با سپاه انبوه مشرکان که هر چندگاه از قسمتهای تنگ خندق میگذشتند، درگیر میشدند، [۳۰] دچار هراس زیادی شدند. قرآن وحشت مسلمانان و بدگمانی آنان به وعدههای خداوند را کاملا وصف کرده است.[۳۱] این ترس به گونهای بود که مُعَتّب بن قُشیر، از منافقان، گفت که محمد به ما وعدۀ گشایش قصرهای کسری و قیصر را میداد، در حالی که اکنون کسی برای قضای حاجت هم جرأت بیرون رفتن ندارد.[۳۲]
مسلمانان روز و شب در سرما و گرسنگی شدید به نوبت از خندق پاسداری میکردند.[۳۳] معجزاتی از رسول خدا(ص) دربارۀ سیرکردن مسلمانان نقل شده است.[۳۴]
بعضی از مسلمانان همچون بنوحارثه، با فرستادن اَوس بن قَیظی، به بهانۀ اینکه خانه هایشان بیحفاظ است و از حملۀ دشمن و سرقت خانه هایشان بیمناکاند، از پیامبر(ص) اجازه بازگشت میگرفتند.[۳۵] دربارۀ حملات خالد بن ولید، عمرو بن عاص و ابوسفیان و نیز تیراندازی و درگیری شدید و زخمی شدن عده بسیاری از هر دو طرف، از جمله سعدبن معاذ اخباری ذکر شده است.[۳۶]
به جز مبارزه کارساز علی(ع) با عمرو که به شکست و گریز احزاب مشرکان انجامید، [۴۵] مورخان از سه عامل دیگر یاد کردهاند که به پیروزی مسلمانان در غزوه خندق کمک کرد:
عمرو بن عبدود، قهرمان بیبدیل عرب بود و او را با هزار مرد جنگی میسنجیدند، با نعرههای پیاپی مبارز میطلبید و میگفت: «و لقد بححت من النداء بجمعکم هل من مبارز... ؛ صدایم از فریاد کشیدن، گرفت و خسته شدم، آیا کسی هست که به نبرد با من به میدان آید؟»
مسلمانان از وحشت، در سکوت فرو رفته بودند، تنها حضرت علی (علیهالسّلام) با شنیدن صداهای پیاپی «عمرو»، مکرر به پیامبر التماس میکرد تا اجازه رفتن به میدان را به او بدهد.
سرانجام پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) به علی (علیهالسّلام)اجازه داد، و عمامه خود را بر سر او بست و شمشیرش را به دست او داد و هنگام بدرقه، در حق علی (علیهالسّلام) چنین دعا کرد: «خدایا! در جنگ بدر، «عبیده بن حارث» (پسر عمویم) را از من گرفتی، و در جنگ احد، حمزه (عمویم) را از من گرفتی، اینک این علی بن ابیطالب برادر من است پروردگارا مرا تنها نگذار.»
سپس فرمود: «تمام اسلام در برابر تمام کفر قرار گرفت.»
حضرت علی (علیهالسّلام) شتابان به میدان رفت، وقتی که در برابر «عمرو» قرار گرفت، بین آنها چنین گفتگو شد:
علی: «ای عمرو! تو در عصر جاهلیت میگفتی سوگند به لات و عزی، هر کس مرا به یکی از سه چیز بخواند همه سه تقاضای او، یا یکی از آنها را میپذیرم.»
عمرو: آری چنین است.
علی (علیهالسّلام) فرمود: من از تو تقاضا دارم و آن گواهی دادن به یکتایی خدا و رسالت محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) میباشد.
عمرو: از این تقاضا بگذر.
علی: بیا و از راهی که آمدهای برگرد.
عمرو: نه، این کار ننگ است و نقل مجالس زنان قریش خواهد شد، هرگز این ننگ را به زبان زنان نمیافکنم.
علی: تقاضای دیگری دارم و آن این که: از اسب پیاده شو و با من بجنگ.
عمرو، خندید و گفت: «گمان نمیکردم مردی از عرب، چنین پیشنهادی به من کند، من دوست ندارم مرد بزرگواری چون تو را بکشم، با این که با پدرت در زمان جاهلیت دوست بودم.»
علی: ولی من دوست دارم تو را بکشم، اگر میخواهی پیاده شو!
عمرو از این سخن برآشفت، پیاده شد و بر صورت اسبش ضربهای زد، اسب از آن جا رفت، و درگیری شدیدی بین علی (علیهالسّلام) و عمرو رخ داد، گرد و غباری که از زیر پای آنها برخاست، آنها را پوشانید.
جابر بن عبدالله انصاری میگوید: ناگاه صدای تکبیر علی را شنیدم، فهمیدم که علی (علیهالسّلام)، عمرو را کشته است.
یاران عمرو با اسب، خود را به خندق افکندند، از سوی دیگر مسلمانان با شنیدن صدای تکبیر علی (علیهالسّلام)، کنار خندق آمدند، دیدند «نوفل» با اسبش در میان خندق افتاده، و آن اسب نمیتواند او را از آن جا بیرون برد، او را سنگباران کردند، نوفل گفت: «چنین نکنید بلکه مردی از شما بیاید و با من بجنگد.» در این هنگام علی (علیهالسّلام) به نوفل حمله کرد و او را نیز کشت، سپس به قهرمان سوم دشمن «هبیره» حمله کرد، او نیز بر خاک هلاکت افتاد، و دو قهرمان دیگر (عکرمه و ضرار) گریختند.